Sunday, August 22, 2010

میخوانمت

ایرج قادری

نفسم به شماره افتاده، انگار دنیا کوله بارم است و کمرم دارد نصف می¬شود پایم یارای رفتن نیست، نمی¬توانم بروم ... نه، اما باید برسم، نمی¬توانم بی¬خیال برگردم و روی برتابم، بحث، بحث زندگیست، بحث شرافت و پایداری ... نفس¬های آخراست باید بروم، باید برسم، باید......قصه از یک گشت وگذار شروع شد. خواستم وخواستیم به تفرج¬گاهی برویم که همیشه می¬رفتیم یادی از چهار فصل و غرور زیبایی¬های شهرم مریوان، غوغا وشادی آن لحظات در گوشم پایداراست. کوه و درخت و سبزه و سنگ و آب همه چیز برای زیبا نمودن و لذت بردن مهیاست. خوش به حالمان که زاده¬ی همچنین طبیعتی هستیم. تفریح ما مختص به بهار نیست. ما در سرما و گرما با این محیط خاطره¬ها داریم. همیشه انگار باید یک پای کار بلنگد. واحسرتا!.. برآن دیده¬ای که بر جان تن درآتش سوخته¬ی خاطرات وتاریخم افکندم. عزتم انگار پایمال می¬شد وواقعا هم شده بود. طبیعتی که بسان مادر هرچه داشته، بخشیده اینک "هوره"و"حیران" می¬خواند. چه مانده از آن جنگل¬های سرسبز به جز سیاهی و تباهی، کمربه کشتن بلوط بسته¬اند. باید کاری می¬کردم . تصمیم گرفتم که عضو کمیته¬ی اطفای حریق انجمن سبز چیا شوم.
نگاهم به خط ناله و فغان گیاه و جانوراست و نفسم هماهنگ با زبانه¬های جان سوز آتش، به همان میزان در تب و تابم و نفسم عمیق و بسیار. من و این کوله¬ی آب واین آتش کوب باید برسیم. زجه¬ی جنگل، آه جانوران سوخته و پیکر ترسیده¬ی نسوخته¬های منتظر، ما را فریاد می¬زند. باید برسیم اما چه سخت است این صعود به خودم استراحت می¬دهم و روی از آتش بر می¬گردانم. روبرویم دشت مریوان است و دریاچه زریبا، ای وای زریبار یادم افتاد، طفلکی به اندازه¬ی یک فنجان آب شده اورژانسی است بدبخت!. گیر چه صاحبانی افتاده بیچاره! اگر جان بسپارد ،چی؟!" بی خیال شو. فعلا برای کاردیگری آمده¬ای اصلا به آسمان نگاه کن "این جمله رابه خودم گفتم وبه آسمان نگریستم. از دور آرام وهمیشگی است اماهرچه نزدیکتر به این کوه می¬شوم بیشتر درهم می¬ریزد. امان از این آتش، آسمان راهم ویران کرده است. پر از دود و خاکستر و پرندگان لانه سوخته¬ای که مثل پروانه بر این فراز گرم وروشن چرخ می¬زنند و می¬نالند. هم تیمی¬های انجمن سبز رانگاه می¬کنم. اسوه¬های مقاومت و زندگی خستگی نمی¬شناسند . کوچک وبزرگ در راهند و من مانده، باید برسم. راه می¬افتم و از فرط خستگی خودم را نفرین می¬کنم. نفرین به من که شماره لعنتیم را به انجمنی¬ها دادم. هر لحظه خبری از آتش یک جنگل، اصلا به من چه که داره می¬سوزه. بگذار خاکستر بشه، خاموش کردن چه فایده¬ای داره؟ این که انگار باید بسوزه منابع طبیعی و جنگلبانی و....باید اینجا باشند! نه من. باشه جنگل مال ماست وتمام دنیا بخواهد نمی-تواند از دستمان خارجش کند، ولی من از شهر برسم اینجا واهالی این روستاهای نزدیک، حتی آبی هم تعارف نکنند. این اهالی همین¬جا بنشینند ونهایتش اگر خیلی دلشان سوخت و آگاه بودند! یک خسته نباشید نثارم کنند و انگار نه انگار که این کوه وجودشان و این جنگل هویتشان است. آنها چرا بالا نمی¬آیند که خم وپیچ این بلندی را می¬شناسند. چقدر سخت است این صعود و سخت¬تر جنب وجوش این چیایی¬ها مهربان و خونگرم وخسته ناپذیر. عزمشان نمی¬گذارد بنشینیم و خم به ابرو نیاورده درنزدیکیم می ایستند تا راه بیافتم. با هر درد سری ارتفاع کوه را بالا می¬روم و اینک آتش. به سرعت می¬سوزاند وخاکسترم می¬کند. چه درخت¬هایی که زغال شده¬اند وچه ناله¬ای هنگام آتش گرفتنشان سر می¬دهند. بلد نیستم چکار کنم. یک نفر کنارم ایستاده و بدون آنکه چیزی بگوید، سعی می¬کند با نگاه و جلب توجه یادم بدهد که چگونه خاموش کنم. ملخ و لاک پشت و کرم بریان را هر جایی می¬شود یافت. گیاهان و پوششی که مثل پنبه رشته شده¬اند. درختان عریان و لانه¬های ویران. اینجا نسل¬ها دارند جان می¬دهند. چیایی¬ها اینجا فقط یک شعار بلدند: چیزی نیست خاموشش می کنیم. باشد، ارتفاع کوه دیگه چیزی نیست اما به خدا این آتش چیزه و جیزه. راست می¬گویند .اینها نه شعار بلکه عملی هستند و کار را با چشمان خودم دارم می¬بینم. ازخودم شرم می¬کنم. اسم عبدالله آزادیان رادر نشریه مثل یکی از اولین موسسین خوانده بودم اما این پیکر لنگان کاک عبدالله است که اگربا پای روی مین رفته¬اش نمی¬تواند خاموش کند حداقل آب زیادی را حمل کرده و به پیشواز آتش آمده. آن هم در این ارتفاع. آن یکی نوجوان 16 ساله¬ای است و دیگری بزرگسالی 50 ساله. ازخودم شرم می¬کنم. کاک رسول مینوئی بایک کلیه در آن سوی آتش شعر می¬خواند و کاک ناجی کانی سانانی با کوله¬ای پر ازغذا وآب (بسان بخچه¬ای قدیمی) دروسط ایستاده و آتش را به مبارزه می¬خواند دکتر، کارمند،شاعر، معلم، مغازه دار و دانشجو و دانش آموزانی را می¬شود دید که با چهره¬های سیاه از خاکستر و گرد وغبار درس مقاومت و زندگی بخشی به آدم می دهند اما نگاه من دنبال صاحب شماره اطفای حریق انجمن است. میوه فروش بابا رشید که اعصاب می¬خواهد همیشه گوش به زنگ بودن و جمع کردن این همه آدمهای متفاوت برای هدفی مشترک آن هم در اسرع وقت. کاک شریف باجور را به آسانی نمی¬توان دید. خیلی زود به همراه کمال کهنه¬پوشی کنار آتش رسیده¬اند وبرای یافتن ردشان باید رد آتش¬های خاموش را گرفت. ریز نقش و پولادین یافتمش با لبخندی از حضورم برای اولین بار . اکثرا از آتش جنگلی دیگر به اینجا آمده¬اند وغصه شان هکتارها جنگل سوخته¬ی این سرزمین است. هرکسی چیزی می¬گوید. یکی نشریه رانقد می¬کند واز زحمت آنها می¬گوید وآن یکی از کمیته¬ی نوپای کودکان و نوجوانان انجمن. بعضی وقت¬ها ترانه¬ای می¬خوانند و جکی می¬گویند دل می خواهد کنار این جهنم خندیدن و خواندن. جهنمی که چند ساعت پیش بهشت بود، اگر چه گمشده! آتش را خفه می¬کنند وبرای کوسالان و کوماسی وسرشیو غصه می خورند. از فضای سبز ناچیز مریوان و معضل زباله¬های شهری و عفونی حرف می¬زنند و از بی¬غمی و نا¬آگاهی بعضی از مردم نسبت به حفاظت از تفریح¬گاه¬ها وخیابان¬ها. پاک-ترین روح¬های یک جامعه این جا جمع شده¬اند. آرمان¬شان زیستگاهی سالم وطبیعی وبه تبع آن انسانی طبیعی است. از خاطرات آتش می گویند. چنان پر تب و تاب و گلستان مانند تعریف می¬کنند که آدم را به یاد سیاوش و حضرت ابراهیم(ع) می¬اندازد. باخود عهد بستم که یاریگر این شریف¬ترین مردمان دنیا باشم. خاطره¬ی این اولین آتش چنان برذهنم نقش بسته که هنوز تصور می¬کنم اکنون در آن شرایطم. با دوستانم حرف زدم ولخرجی¬هایمان را کمتر کنیم و روزی یک نخ سیگار کمتر و یک آب¬میوه کمتر و یا چای کمتر و یا... حداقل با این کمک¬های کم می¬توانیم به انجمن کمک کنیم تا هزینه¬ی سبز، نشریه، تراکت و... نیز به دوش عده¬ای محدود نباشد. هفته¬ای یک روز از ول خرجی بگذریم و به یاری جنگل¬ها وطبیعتمان برویم. تصمیم گرفتیم شریک شادی و درد چیایی¬ها باشیم. شادی آن¬ها درفهم و آگاهی و اقدام درجای خود است و دردشان بی غمی و بی¬توجهی به محیط. با وجود صدها آتشی که داشته¬ایم .ده¬ها بار با دوستان تازه¬ام به یاری جنگل¬ها وحیوانات رفته¬ام. این بار من نیز در چشم اولین¬ها همان چیایی هستم که خستگی نمی¬شناسد. نباید نشان دهم که خسته می¬شوم اما اینک می¬فهم که به سادگی از روی دستهای تاول زده و پاهای له شده بچه¬ها می¬شود فهمید که تن، خسته می¬شود اما این افق باور و اندیشه¬ی آن¬هاست که نمی¬گذارد حتی یک لحظه احساس خستگی کنند. بارها بی¬آبی کشیده¬ام وگرسنگی. بارها ده¬ها ساعت در آتش بوده¬ام. دیگر آن چیایی هستم که خستگی نمی¬شناسد. آن چیایی خونگرم و مهربان . آن چیایی که با مقاومتی منفی تا آتش افروزان رادر آتش نیاندازد ازپا نخواهد نشست. عزت نفسم را باز یافته¬ام. دیگر در این نفس زدن¬ها وبالا رفتن¬ها و در این آتش خاموش کردن¬ها ودر این تاول زدن ها لذتی یافته¬ام که با دنیا عوضش نخواهم کرد. چه کسی می تواند ادعا کند آبی گواراتر از آن لحظات عتش آتش وجود دارد؟ اینک قدر زندگی را می¬فهمم. من از این به بعد در هر قالبی که درآیم چیایی هستم اگر مکانیک شوم، خودروهای چیایی¬ها را تعمیر خواهم کرد. اگر آهنگر و جوشکار شوم. بیل وشن کش چیایی¬ها راخواهم ساخت. اگر دارو ساز شوم، دارو ها و باند و چسب چیایی¬ها را تامین خواهم کرد. اگر مغازه دارم، ماهی چند هزار تومان واگر شاعرم، شعری واگر بیکارم جسم را به یاری خواهم شتافت. دیگر آن خردسالی می¬شوم که با قلکی کوچک کار بزرگی خواهم کرد دیگر آن دست فروش خواهم شد که هر لحظه آماده¬ام چرخم رادر جایی گذاشته وبه یاری روم. دیگر آن قلم خواهم شد که مردم را به چیایی شدن می¬خواند. می¬خوانمت هرکسی هستی و می¬خوانمت چرا که چیایی بودن زندگی است.

No comments:

Post a Comment