Thursday, February 24, 2011

اژدهای آتش

محمد صدیق کریمی

سرزمین من "زریبار" سراپا چشم شدە و مردمک ماهیهای کوچولویشها بە دنبال ابرها می فرستد. از یک طرف "قوچلوس" زیبا با دست باد مشغول شانە کردن زلف "بناوچ" های رمیدە است و از سوی دیگر "میراجی" خورشید را در آغوش "کپرەکەی حاکم" گرفتە است. "سربان" لبخند بر لب زیر خورشید دلپذیر خرداد دراز کشیدە و تماشاچی بازی فوتبال بچەهای مدرسەی شبانە روزی "بردرشە" است. اینجا سرزمین من است. سرزمینی با کوههای جنگلی، روباه های پشمالو، خرگوشهای، سنجابهای بازیگوش و ... . در دل هر درەای چندین چشمەی پر آب، تشنگی درختان را می شکند و دست در دست همدیگر، جویبارها را بە دریاچە می فرستند. چند قدم ان طرفتر، کپکی خرامان از آسیاب سنگی کهن بالا می رود و نغمەای شیرین، آوا سر می دهد. او با آن خالهای سیاهش، با اون آواز اصیل و پرهای خاکستریش، رو بە آسمان نماز شکرش را گویی بە زبان "کرد" ادا می کند. هنوز کپک شیرین قهقهە در رکعت دوم نمازش است کە از پایین جنگل دودی سفیدی مانند دزد در لابەلای شاخەهای تناور می پیچد. در گلوی درە تە نشین می شود و کوە استوار را بە سرفە وا می دارد. آن کپک قهوەای رنگ می بازد و با عجلە نمازش را نیمە تمام گذاشتە و پر می کشد و در آن سوی درە مثل دیوانەها، سنگها را چینە می کند و آن آتش نامرد را بە مبارزە می طلبد. حالا دیگر آتش چون حرامیان نابەکار در تن سرو آسای "بن" ها و "زلزلک" های سرزمین من پیچیدە و صدای شکستن پشت جنگل بە گوش می رسد. سنجابها بازی کردن را فراموش کردە و روباهان سرزمین من، با ناباوری فرار میکنند و هر از چند گاهی کاشانەی سوختەی خود را با افسوس می نگرند. "قوچلوس" فریاد رنج سر میدهد و تاب سوز آتش را ندارد. اژدهای آتش هر چەرا کە در مسیرش باشد می بلعد و نعرە میکشد.
در پایین جنگل ماشین سواران خوشنود زن و فرزندان خود را بە "سیران" می برند. فرزند کوچکی یکی از همین خانوادەها، "دلیر" با اشک و آه بر سقف ماشین پدر می کوبد:
- باوە گیان!
- فریا کەوە ئاگر بەر بوە... ئاگر...
پدر کە صدای کودکش را بە خوبی متوجە نشدە، با صدایی گوش خراش ماشین را متوقف می کند و با عجلە پیادە می شود و علت را از دلیر می پرسد، فرزندش جریان را بە او می گوید و پدر با لبخند می گوید: بشین فرزندم، خیال کردم خدایی ناکردە مشکلی جدی پیش آمدە، این سیب را بگیر و بشین، خیلی مهم نیست. ولی کودک با ناراحتی از خوردن سیب خودداری می کند و آرام در عضای جوجە کبوترهای سوختە می نشیند.
آتش همچنان نعرە می کشد و پیش می تازد. اکنون دیگر چشمەها هم در زیر کفن برگها و شاخەهای سوختە دفن می شوند. کم کم زندگی دارد می سوزد. ناگهان سرودی آرام و سبز در گوش درختان می پیچد.
- "چەندی گەڕام لە هەردان، نەمدی گڕ وەک تۆ وابێت ... "
اژدهای آتش با هراس بە قلە می نگرد. زوزەای می کشد و چند بوتە تمشک را می بلعد. تمشکهای وحشی گلوی آتش را می خراشند و سرود سبز نزیکتر می شود. کم کم میتوان صدا را واضحتر شنید.
آری خودشانند، اینان بچەهای "انجمن سبز چیا" یند، جگر گوشەهای سرزمین زیبای من. صدای قدمهای مصمم آنها را در هر گوشەی کوه و جنگل میتوان شنید. آنها آتش را محاصرە کرە و طی چند ساعت مبارزەی سنگین، اژدەها در مقابل ارادەی آهنین آنها زانو زدە و شکست می خورد. بچەهای خوش قد و قامت انجمن سبز چیا خاکسترها را از روی چشم های چشمە کنار زدە آبی می نوشند. چشمە آبش دو چندان می شود. کمی آنسو تر کپک خرامان جستی می زند و در آسمان برای انجمن سبز چیا کف می زند. بچەهای انجمن با لباسهای پارە و اندام سوختە، در سایەی بلوط قد بلندی کە جان سالم بە در بردە، خستگی در می کنند و یکی از آنها با صدای سوزناک آوای "ئای غەریب مەڕۆ" سر می دهد.
جنگل یک بار دیگر نفس راحتی می کشد، کوه زخمی شدە ولی از اینکە فرزندان سبزش بە داد او رسیدەاند، در دل احساس غرور و افتخار می کنند.
خانوادەی دلیر در راه برگشت از سیران، در کنار زریبار اتراق کردەاند ولی دلیر کە از صبح تا بەحال لب بە هیچ چیز نزددە است، در کنار دریاچە می نشیند و درد دلش را بە زریبار غمگین می گوید: زریبار جان تو بە حرفهایم گوش کن، چگونە پدرم می تواند اینقدر بی خیال باشد؟ چرا بە جنگل کمک نکرد؟... مگر ما در دل همین جنگل بە سیران نرفتە بودیم؟ مگر همین درختان مهربان برایمان سایە درست نکردە بودند؟ پس چرا ما اجازە بدهیم آتیش اینگونە آنها را از پا دربیاورد؟ اشکهایش پایین می غلتد و دلیر صورتش را در آب زریبار می شوید. زریبار صدای آواز "غەریب غەریب" را در گوش پسر مهربان نجوا می کند و آهستە در گوش دلیر می گوید: "تا بە حال آوازی بە این زیبایی نشیدەام".

No comments:

Post a Comment